و اما مرگ ... یادی از دکتر فرهاد میثمی عزیز
مقدمه:
نمیدانم چند نفر از بچههایی که در سالهای ۱۳۷۷ الی ۱۳۸۴ در آزمون سراسری دوره کارشناسی شرکت کردند نام مؤسسه فرهنگی-انتشاراتی اندیشه سازان را به خاطر می آورند؟
چند روز پیش اتفاقی یکی از کتابهای تست مؤسسه انتشاراتی «اندیشه سازان» که مربوط به ۶ سال پیش بود را روئیت کردم.نشستم ۱۰ دقیقه به خواندن مقدمه و موخره کتاب.یادمه همیشه مقدمه های ناشر به قلم «فرهاد میثمی» در ابتدای تمامی کتابهای تست موسسه اندیشه سازان را خیلی دوست داشتم! یعنی من کتابهای تست اندیشه سازان را که می خریدم اول میشستم مقدمه مؤلف و ناشر و موخره را خواندن و عجیب لذت بردن.
یادمه صفحه ابتدایی تمام کتابهای تست اش یه شعرگونه فوقالعاده زیبا بود که تمام فلسفه زندگی به نظر من در آن خلاصه شده است:
«زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد»
شعر زیبای ژاله اصفهانی که سرشار از معنا و مفهوم است. ابیاتی از چند کلمه ساده که در مجموع معنایی عمیق را بر تن و جان آدمی می رساند و هنوز هم به این شعر ایمان دارم.
اندیشه سازان در کل برا ما دهه شصتی ها یک نوستالژی عجیبی داره و بدون استثنا میشه گفت تموم کتاباش معرکه بودند و با آدم حرف می زدند. حتی موقعی که امتیاز تمامی کتبش به مبتکران واگذار شد تاسف عمیقی خوردم و با اینکه کتب همون کتب بود آما آرم یک ناشر دیگه رو کتابا برام سنگینی میکرد!
بعد ها در سال ۱۳۸۰ یه برنامهی رادیویی در رادیو فرهنگ راه انداختند که برای تمام بچههای ایران زمین چه دارا و چه ندار درسهای کنکور را ارایه میدادند. و من که بعدها با این برنامه آشنا شده بودم به شدت مجذوب شیوه آموزشی این برنامه رادیویی شده بودم که تقریبا نیم ساعت بود و برا اکثر درس ها برنامه داشت. حتی درسی مثل عربی رو که بهش علاقه نداشتمو طوری میگفت که کیف میکردم. و هنوز هم کاست هایی که از اون برنامه ها ظبط کردمو دارم.
بهترین کتابی که من از اندیشه سازان خوندم کتاب زیست شناسی جانوری به قلم خود دکتر فرهاد میثمی مدیر انتشارات بود و موخره انتهایی اون در برهه ای از زندگانی ام که دغدغه زندگانی داشتم بود و انگار اون مطلب رو برا من و امثال من نوشته بود و واقعا در اون زمان تاثیر بسزایی بر روحیه من داشت. امیدوارم ایشون هرکجا که باشند به همراه کلیه زحمتکشان موسسه جاودانه اندیشه سازان موفق و کامیاب باشند.
مطلب رو در ادامه تقدیم شما خوانندگان محترم میکنم و امیدوارم با دقت بخونید:
..... و مرگ
گفتم:
- آیا میشود که کسی به آن فکر نکرده باشد؟ و آیا میشود که کسی هیچوقت از آن نترسیده باشد؟ یادم هست که در مقطعی از دوران نوجوانی، یا شاید جوانی، فکر «مرگ» مرا شدیداً به خود مشغول کرده بود. هرگاه به مرگ میاندیشیدم، منظرهای سیاه از فضایی لایتناهی پیش چشمانم مجسّم میشد، بیهیچ نوری، و تصور این بینهایتِ تاریکی، ترس مرموز را در وجودم میپراکند. از تصور آن ناراحت میشدم. حتی موعظههای تسکیندهندهی واعظ محلهمان هم نمیتوانست این ترس مرموز را از وجودم خارج کند، و توضیحات او راجع به جهان پس از مرگ، نتیجهای جز افزوده شدن بر ابهامات ذهنی گذشتهی من و نتیجتاً افزایش ناپایداری درونم نداشت. این وضعیت تا مدتی، با شدتهای مختلفی از فراز و نشیبهای متعدد ادامه داشت. گاه یادِ آن «زهرماری!» چند بار در روز به سراغم میآمد، و گاه چند روزی فراموشش میکردم، ولی چه فایده که ...
همچنان در کورهراه زندگی میرفتیم؛ گاه بهسرعت، گاه به آهستگی، و من میدیدم برخی آدمهای نیکنهاد را که یکییکی میشکستند؛ و من میدیدم آدمهایی را که خیلی بزرگ بودند، اما در تضاد «بود»ها و «باید»ها گرفتار آمده بودند و از همان اندازهی خیلیبزرگِ سابقشان، بزرگتر نشده بودند! و من میدیدم آدمهای دیگری را که حرکتشان، مرا فقط به یاد قوانین نیوتن میانداخت و لاغیر! خوب نگاه کردم. بزرگها را؛ کوچکها را؛ متوسطها را؛ خیلیخوبها را؛ خیلیبدها را؛ و ... دیدم انسان یک سری نیازها و مطلوبهای درونی دارد که بیشتر جنبهی احساسی دارد، و یکسری نتیجهگیریهای منطقی، که انگار دنیاشان جدای از آن دنیای قبلیها است؛ و این دو بخش وجود آدمی در بسیاری مواقع، در دو راستای جدا از هم، یا حتی گاه دقیقاً خلاف یکدیگر عمل میکنند و این تضاد وجودی، نیروهای انسان را تحلیل میبرد، و مانع رشد و تعالی روح و دیدگاههای او، آنچنان که باید، میگردد. «سیگاری» بودن بسیاری از انسانهای بزرگ، یک نمونهی ساده و بسیار پیشپا افتاده بود در مقابل دیدگان من، از تعارض بین مطلوب احساسی و مطلوب منطقی؛ و حقیقتاً اگر ارتباط میان این دو وجههی روح آدمی بهدرستی برقرار میشد، چهقدر انسان بزرگتر میشد، ولی افسوس! این ناهماهنگی بین مطلوب احساسی و مطلوب منطقی، بحثی عمیقتر از مقولهی قدیمی قیاس «دانستن» و «باورداشتن» است. در اینجا تفاوت فقط در درجهی حصول علم نیست. این تفاوت ریشه در ساختار شخصیتی انسان دارد، ساختاری که از اولین روز تولد تا به حال در برخورد با عوامل مختلف محیطی سازنده یا تأثیرگذارنده بر شخصیت، شکل گرفته است. حال به دنبال شکلگیری این ساختار در طی روند تکاملی شخصیت، هر انسان یک سری مطلوب احساسی دارد، که تا حدود زیادی از ضمیر ناخودآگاه او سرچشمه میگیرد. گاه انسان از مطلوبهای منطقی بهسبب سختی دسترسیشان و سختی هماهنگشدن با آنها، فرار میکند و به آغوش مطلوبهای احساسی درمیغلطد. و من یک روز به این نتیجه رسیدم که تا انسان این دو بّعدِ وجودیاش را به هم نزدیک نکند، به جای آنچنان جایی! نخواهد رسید. حداکثر جایگاهش این خواهد بود که یک انسانِ معمولی باقی بماند! اما چرا این مقدمه را چیدم؟
یک روز به این فکر کردم که مرگ خیلی بد است. بعد در ذهنم دنیایی ساختم و تصمیم گرفتم که این چیزِ خیلی بد را از پهنهی هستی آن، کنار بگذارم. کنارش گذاشتم، اگرچه کار خیلی سختی بود! خسته و عرقریزان و مغرور از شقّالقمری که کرده بودم، رویم را به سوی هستی برگرداندم که ناگهان سر جایم خشکم زد! عجب خَرتو خَری!! ترسیدم. چرا اینطوری شد؟! چرا اینها اینطور وحشیانه به جان هم افتادهاند؟ چشمانم را بستم؛ و سعی کردم وضعیت قبلی را پیش از حذف مرگ مجدداً پیش چشمانم بیاورم. به یاد آوردم زمانی را که مرگ بود؛ و به انسانها میگفتی: «آهای، وقتتان محدود است. میفهمید یا نه؟ آهای، دارم توی گوشتان یاسین میخوانم. دارم میگویم وقتتان محدود است. حالیتان شد یا...؟» و آنها میدانستند که وقتشان محدود است. و آنها میدانستند که روزها چون برق و باد میگذرند و به زودی به انتهای مسیر میرسند. ببین قدرت انگیزه را! چه چیزی میتواند انگیزهای باشد قویتر از این، برای متعالی شدن، جز همان که به تو بگویند: «های، ای انسان! برای رشد فقط 100 شماره وقت داری. یک... دو... سه...» و آدم انتظار دارد که وقتی کسانی از این نکتهی پنهان! مطلع شوند، حتماً کردارشان و اندیشههایشان بهگونهای دیگر سیر کند. اما عجیب بود. این راز سر به مُهر را، همهی آن به اصطلاح انسانها میدانستند! و باز هم با وجود دانستنش آنگونه بودند، تهوعآور، چندشآور. همه جا بوی پلیدی میآمد؛ همه جا بوی ناراستی و کژی. حالا تصور کن، مرگ را هم برداشتهای! اینها آن موقع که به مرگ بشارتشان میدادی، پُخی نبودند! وای به حالا که این تنها لولوخورخوره را هم از پهنهی تصورشان برچیدهای. معلوم است که انسان پس از آن به چه تبدیل میشود. آنگاه که میدانیم مسیرمان را انتهایی نزدیک هست، برای اصلاح شدن، هِی امروز و فردا میکنیم، وای به آنکه برای شروع اصلاح، تا بینهایت زمان داشته باشیم؛ آنوقت ببین چه گندی بالا میآید! آنوقت همیشه و همیشه میتوانی. آنوقت دیگر فردا دیر نیست!
وحشت کردم، و مرگ را دوباره سر جایش گذاشتم. حالا باز به هستی نگریستم. چهقدر قشنگتر شده بود. احساس کردم که انگار همین مرگ است که به تمام زندگی معنی میدهد. اگر نباشد، انسان به قهقرایی میرود به عمق بینهایت و اگر باشد، شاید، بله، فقط شاید کمی انسان را به خود بیاورد. این خاصیت مرگ است، و او خود این خاصیت را ندارد، بلکه خصوصیات ذات انسان است که این خاصیت را به آن میبخشد. «نیستی» به تنهایی خاصیت ندارد. عجب! پس این جلوهی مرگ، بازتابی از خصایل ذات خودمان است؟! عجب بدذاتی هستیم! بیشتر به مرگ خیره شدم. دیدم تنها مایهای است که قابلیت آن را دارد تا انسان را گاهی به خود بیاورد. بودن و نبودنش یک دنیا فرق میکند! اصلاً انگار وجود «عدم» است که ما را معنیدار میکند! وقتی او را اینگونه به چشمِ معنیدهنده به زندگی انسانها نگریستم، زیباتر شد، خیلی زیباتر شد، و دیگر هرچه به اطراف مینگریستم، اثری از آن هیولای بدترکیب سابق نمیدیدم. اما حالا...، من هم در همان تناقض معروف گیر افتاده بودم. مطلوب منطقیام را یافته بودم، اما ضمیر ناخودآگاه من هنوز به او نزدیک نشده بود. هنوز هم اگر کسی بیمقدمه و بهطور ناگهانی، بلند در گوشم میگفت: «مرگ»، در لحظههای اول میترسیدم! حالا وظیفهی من آن بود که این دو جنبهی وجودیام را به یکدیگر نزدیک کنم. یعنی نه در این مورد خاص، بلکه بهطور کلی، وجودم را به گونهای بپرورانم که از عمل به قواعدی که منطقا! به آنها میرسد، احساس لذتِ عمیقِ حقیقی کند. اینکه چهقدر در این امر موفق بودهام، بماند. ولی تا همینجای راه را آمدهام که وقتی به مرگ فکر کنم، آرامش عمیقی در وجود خود احساس کنم. آن دشمن قدیمی، جای خود را به دوستی صمیمی داده است که اگر مدتی یادش در کنارم نباشد، احساس میکنم که معنای زندگیام کمرنگ میشود، و سراسیمه آن را پی میجویم. حالا عمیقا! او را دوست دارم و از یاد او و از وجود او لذت میبرم و آرامش میگیرم، چرا که وجود او، یعنی وجود انگیزه برای تعالی من؛ و ارزش این مسأله را حقیقتاً! و با تمام سلولهای بدنم دریافتهام. میدانی، اگر راستش را بخواهی، اصلا! از تصورِ همیشه بودن، خسته میشوم! چهقدر بهجا و زیباست این پدیدهی طبیعت، که کسالتِ همیشه بودن را از ذهن من میزداید. و چه زیباتر است، اینکه نمیدانم کِی...؟
آن دوندهها را ببین! میبینی که چگونه مرتب، در محل آغاز آن مسابقهی دوی سرعت، آمادهی فرمان داور نشستهاند؟ و میبینی که چگونه در پی شلیک او، با نهایت انگیزه تا رسیدن به خط پایان، تمام توانشان را برای پیروزی بهکار میگیرند؟ حالا صحنه را عوض میکنیم. دوندگانی را تصور کن که آمادهی شروع مسابقهاند، و در مقابل دیدگان آنها تا چشم کار میکند جاده است و خط پایانی دیده نمیشود؛ و داور اندکی قبل از شلیک، چنین اعلام میدارد: «دوندگان محترم و عزیز! لازم به ذکر است که این مسابقه فاقد هرگونه خط پایان است!» و بعد هم شلیک میکند!! حالا قیافهی دوندهها را تصور کن! خُل نیست کسی که شروع کند به دویدن؟! ببین که چگونه دوندهها هاج و واج ماندهاند و با قیافههایی متعجب به یکدیگر و به داور مینگرند. آخر بیمعنی است. چرا دویدن را شروع کنند؟ با کدامین انگیزه؟ زحمت راه را و دویدن را برای چه بپذیرند، وقتی توقفگاه نهایی برای ارزشیابی زحمات آنها وجود ندارد. میبینی دوست عزیز، «مرگ» که نباشد، زندگی اینطوری میشود، بیمعنی و سرد! حالا دیدی که «مرگ» آنقدرها هم سرد نیست؟ بستگی دارد که چگونه به آن بنگری. آن را از سوی دیگر نگاه کن! اگر از انتهایش به ابتدا بخوانی، «گرم» میشود؛ نمیشود؟! نگاهش را به زمین دوخته بود. بدون آنکه سرش را بلند کند، زیر لب به آرامی گفت:
- احساس عجیبی دارم... میدانی... تا بهحال مرگ و زندگی را مخالف و متضاد میپنداشتم. فکر میکردم هرکدامشان که هرگونه باشد، آن دیگری معکوس آن است. اما حالا احساس میکنم که هم «زندگی» گرم است و هم «مرگ»، و این برایم احساس غریبی است. نمیتوانم خوب با آن کنار بیایم.
از جایش برخواست و قدمزنان دور شد. اندکی که رفت، ایستاد، سرش را برگرداند و گفت:
- میدانی؟ شاید هم الان در همان دورهی تناقض اولیه باشم! همان قضیهی مطلوب احساسی و...
و بعد خندید. من هم خندیدم. برگشت و مسیرش را با قدمهایی آرام ادامه داد. آهنگ قدمهایش آدمی را به یاد فکر کردن میانداخت! اصلاً انگار که صدای اندیشیدن میآمد، و مرا نیز با خود به دنیای پیچدرپیچ خویش فرا میخواند. سبک وارد آن دنیا شدم، و همچنان معلّق در آن، به این میاندیشیدم که چگونه شد که مسیری را با اسب راهوار اندیشه طی کردیم و سؤال یا نکتهی جدیدی به ذهنم نیامد؟ که ناگاه تصوری خام، همچون صاعقه از مقابل دیدگان اندیشهام عبور کرد، و محکم به دیوارهی جمجمهام کوبیده شد. به آثار حکشدهاش نگاه کردم و درون خودم بیصدا خواندم:
- «میدانم طبع بشر در حال حاضر اینگونه نیست؛ اما آیا هیچ بشری میتواند روزی در ذات خود دست ببرد، و به درجهای از شناخت و معرفتِ حقایق نایل بیاید، که تا دورجای مسیری که تا بینهایت ادامه داشته باشد نیز، با انگیزهای قوی، ناشی از شناخت و معرفت عمیقش، در تمام لحظات، و تا بینهایت، همچنان در مسیر تعالی گام بردارد؟»
فعلاً پیشکش!!
فرهاد میثمی
بهار 1377
تصویر دکتر میثمی(سمت چپ) بهمراه دکتر اناری
پ ن: با تشکر از سحر خانوم و آقا میلاد که کمک کردند عکسی از دکتر میثمی پیدا کنم. ممنوم
پی نوشت(1) : 97/5/14:
سلام مجدد به همه خوانندگان این متن. راستش تقریبا 5 سال پیش که من این مطلب رو تو وبلاگم گذاشتم یه متن برا دل خودم بود که یادم نره که زمانی اندیشه سازانی بود و دکتر میثمی نامی! و انتظار نداشتم برا کسی جالب توجه باشه اما الان بعد 5 سال میبینم کسایی هستند که میان و این مطلبو عاشقانه می خونن و حتی کامنت هم میزارن. خیلی برام جالب هست که هنوزم کسایی هستند که مث من اندیشه سازان یادشون نرفته. خوش به حال دکتر میثمی و همکارانشون که چنین تاثیری رو بر جوانان کشورشون گذاشتند و به حق باید گفت: خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد!
پی نوشت(2) :1401/06/06
این پست هنوز نفس می کشد، به حرمت نام دکتر میثمی. خوشحالم بعد از 9 سال از انتشار این پست هنوز هم هستند کسانی که در جستجوی نام دکتر میثمی وارد وبلاگ من می شوند و این متن را می خوانند و نظر می دهند. از حال روز دکتر میثمی خبری ندارم ولی برایشان آرزوی سلامتی و بهروزی دارم. کاش میشد تقدیر را جور دیگر رقم زد اما هرچه که پیش آید این واقعیت که دکتر میثمی برای ما محصلین دهه شصت یک نعمت و یک موحبت بود قابل انکار نیست و نخواهد بود.
http://godot.ir/post/27