من خوشحالم که چیزایی رو که دوسشون داشتم خیلی زود پیدا کردم. من و همکارم شرکت اپل رو توگاراژ خونهی پدر و مادرم وقتی که من فقط بیست سال داشتم شروع کردیم. ما خیلی سخت کار کردیم و ظرف ده سال اپل تبدیل شد به یک شرکت دو بیلیون دلاری که حدود چهار هزار نفر کارمند داشت. ما جالبترین مخلوق خودمون رو به بازار عرضه کرده بودیم؛ مکینتاش. یک سال بعد از دراومدن مکینتاش وقتی که من فقط سیساله بودم، هیأت مدیرهی اپل منو از شرکت اخراج کرد.
چه جوری یک نفر میتونه از شرکتی که خودش تأسیس کرده اخراج بشه؟ خیلی ساده... شرکت رشد کرده بود و ما یک نفری رو که فکر میکردیم توانایی خوبی برای ادارهی شرکت داره استخدام کرده بودیم. همه چیز خیلی خوب پیش میرفت تا اینکه بعد از یکی دو سال من در مورد استراتژی آیندهی شرکت با اون اختلاف پیدا کردم و هیأت مدیره از اون حمایت کرد و من رسماً اخراج شدم. احساس میکردم که کل دستاورد زندگیم رو از دست دادم. حدود چند ماهی نمیدونستم که چه کار باید بکنم. من رسماً شکست خورده بودم و دیگه جام در سیلیکان ولی نبود ولی یک احساسی تو وجودم شروع به رشد کرد. احساسی که من خیلی دوسش داشتم و اتفاقات اپل خیلی تغییرش نداده بودند. احساس شروع کردن از نو. شاید من اون موقع متوجه نشدم اخراج از اپل یکی از بهترین اتفاقای زندگی من بود. سنگینی موفقیت با سبکی یک شروع تازه جایگزین شده بود و من کاملاً آزاد بودم. اون دوره از زندگی من پر از خلاقیت بود. در طول پنج سال بعد یک شرکت به اسم نکست تأسیس کردم و یک شرکت دیگر به اسم پیکسار و با یک زن خارقالعاده آشنا شدم که بعداً با اون ازدواج کردم.